خرید کتاب ای کاش بینی من هم سبز بود (پانچلو)
«بینی سبز! چقدر احمقانه» پانچلو با خودش فکر کرد داشتن بینی سبز او را سریعتر، باهوشتر یا قویتر نمیکند، بلکه فقط او را شبیه بقیهی مردم دهکده میکند. چطور ممکن است کسی بخواهد بینیاش را رنگ کند، در حالی که ایلای (سازندهی آدمچوبیها) آنها را به دلیلی خاصی، متفاوت از یکدیگر ساخته است. اما زمانی رسید که پانچلو دیگر به دیدن ایلای نمیرفت و کمکم بینی رنگشده چندان به نظرش احمقانه نمیآمد. چون بینی رنگشده او را شبیه دیگر وِمیکیها میکرد. پانچلو در آن زمان، بیشتر از هر زمان دیگری، نیاز داشت صدای سازندهاش را بشنود که میگفت: «من در هر شرایطی تو را دوست دارم و همیشه به تو کمک خواهم کرد تا به همان شکلی برگردی که تو را ساخته بودم.»
ما هم درست شبیه پانچلو، گاهی میخواهیم همرنگ جماعت شویم تا در جامعه مقبول باشیم. این نیاز ما را مجبور میکند خودمان را به شکل دیگران درآوریم، شبیه آنها رفتار کنیم و تصور کنیم اگر اینطور نباشیم، از طرف جامعه طرد خواهیم شد!
درسی که پانچلو به سختی آموخت، بیش از پیش به ما نشان میدهد که پایبندی به آنچه هستیم و آنگونه که آفریده شدهایم، اهمیت فراوانی دارد. این داستان یادآوری میکند که اگـر به شکلی بیهمتا ساخته شدهایم، حتماً دلیل خاصی دارد؛ از این مهمتر، خاطرنشان میکند در این دنیا کسی هست که همواره ما را دوست دارد و به ما کمک میكند تا وجود بینظیرمان شکوفا شود.
با مطالعه این مجموعه داستانها، گامی در جهت پرورش عزت نفس و تفکری عمیقتر دربارهی زندگی برداشتهاید. در بیشتر داستانهای این مجموعه «ومی کیها» که همان مردم جامعه هستند و «پانچلو» که کودک درون همهی انسانهاست، گرفتار وضعیتی نامطلوب میشوند که خروج از آن، تنها با تکیه بر تواناییهای خودشان امکانپذیر نیست. در یک داستان به قضاوت دربارهی یکدیگر میپردازند و به یکدیگر ستاره و دایره میدهند؛ در داستان دیگر، به جمعآوری توپ و جعبه میپردازند و در داستان دیگر، بینیهایشان را رنگ میکنند.
خوانندگان میگویند:
- کتابهای مکس لوکیدو (Max Lucado) فوقالعاده است، او همیشه یک موضوع عادی را که کودکان (و البته بزرگسالان) با آن مواجه هستند به بهترین شکل بیان میکند. همچنین مشکلات و عواقب تصمیم نادرست و دلایل آن را میگوید. من همهی کتابهای این نویسنده را برای نوههایم گرفتهام تا در کتابخانهشان داشته باشند.
- این مجموعهکتاب را باید چندین و چند بار خواند. داستانی جذاب از آدمهای چوبی معروف به وِمیکیها. پانچلو به خاطر فشار همسالانش (Peer Pressure) وسوسه میشود بینیاش را سبز کند. البته ایلای، سازندهی آدمچوبیها، قبلاً گفته بود که ظاهر افراد اصلاً مهم نیست و همین تفاوتهاست که شما را منحصربهفرد میکند، ایلای هر کدام آنها را خاص و متفاوت آفریده بود. پیام داستان بهخوبی منتقل شده، ما باید خودمان را همانطور که هستیم ببینیم و اصلاً نگران نباشیم دیگران دربارهی ما چه فکری میکنند.
- این داستان نشان میدهد همهی ما انسانها دوست داریم «همرنگ جماعت» بشویم، ولی باید توجه کنیم خداوند ما را همینطور که هستیم آفریده و دوست دارد.
- من از شما خواهش میکنم این کتاب را بخوانید و لذت ببرید. «ای کاش بینی من هم سبز بود» مفهومی را مطرح میکند که هرگز قدیمی نمیشود: «نگران حرف مردم نباشید و فقط به خودمان فکر کنیم »، فشار گروه همسالان (Peer Pressure) واقعاً میتواند مخرب باشد. اگر این کتاب دانهای در ذهن شما بکارد و شما را به فکر وا دارد، یعنی آنقدر ارزشمند است که گویی همهی پولتان را سرمایهگذاری کردهاید.
قسمتی از صفحات کتاب رو باهم میخونیم:
لوسیا و پانچلو از پنچره ی کارگاه ایلای به بیرون نگاه می کردند. آن ها هم مثل بقیه ی مردم دهکده ی ومی کی ها از چوب ساخته شده بودند. اما مانند آن ها در میدان پایین دهکده، در صف نایستاده بودند تا بینی هایشان را سبز کنند! پانچلو گفت:«آن ها را نگاه کن». لوسیا با تعجب گفت:«نمی فهمم چطور ممکن است کسی دلش بخواهد بینی اش را سبز کند»…
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.